نگاه نو
راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک سامورایی به هم خورد. سامورایی پرسید: پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده . راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخند زد. سامورایی از اینکه راهب بیتوجه به شمشیرش فقط به او لبخند میزند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند! راهب به آرامی گفت: خشم تو نشانهی جهنم است. سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد. پ.ن: دوستان عزیز، داستان های بعدی ازدواج را پی خواهیم گرفت...
آنگاه راهب گفت: این هم نشانهی بهشت...
نوشته شده در یکشنبه 90/11/23ساعت
11:14 صبح توسط محمد مجیدی| نظرات ( ) |